پاسخ دادن شیرین خسرو را

مبادا تنگدل را تنگ دستی که با دیوانگی صعب است مستی
چو مستی دارم و دیوانگی هست حریفی ناید از دیوانه مست
قلم در کش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم
همان انگار کامد تند بادی ز باغت برد برگی بامدادی
مرا سیلاب محنت در بدر کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد
من اینک مانده‌ام در آتش تیز تو در من بین و عبرت گیر و بگریز
هوا کافور بیزی می نماید هوای ما اگر سرد است شاید
چو ابر از شور بختی شد نمک بار دل از شیرین شورانگیز بردار
هوا داری مکن شب را چو خفاش چو باز جره خور روز روباش
شد آن افسانه‌ها کز من شنیدی گذشت آن مهربانیها که دیدی
شعیری زان شعار نو نماند است و گر تازی ندانی جو نماند است
نه آن ترکم که من تازی ندانم شکن کاری و طنازی ندانم
فلک را طنزگه کوی من آمد شکن خود کار گیسوی من آمد
دلت گر مرغ باشد پر نگیرد دمت گر صبح باشد در نگیرد
اگر صد خواب یوسف داری از بر همانی و همان عیسی و بس خر
گر آنگه می‌زدی یک حربه چون میغ چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ
بدی دیلم کیائی برگزیدی تبر بفروختی زوبین خریدی
برو کز هیچ روئی در نگنجی اگر موئی که موئی در نگنجی
به زور و زرق کسب اندوزی خویش نشاید خورد بیش از روزی خویش
گره بر سینه زن بی رنج مخروش ادب کن عشوه را یعنی که خاموش