پاسخ دادن شیرین خسرو را

اجازت داد شیرین باز لب را که در گفت آورد شیرین رطب را
عقیق از تارک لل برانگیخت گهر می‌بست و مروارید می‌ریخت
نخستین گفت کای شاه جوانبخت به تو آراسته هم تاج و هم تخت
به نیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست
به بالای تو دولت را قبا چست به بازوی تو گردون را کمان سست
ز یارت بخت باد از بخت یاری که پشتیوان پشت روزگاری
پس آنگه تند شد چون کوه آتش به خسرو گفت کی سالار سرکش
تو شاهی رو که شه را عشقبازی تکلف کردنی باشد مجازی
نباشد عاشقی جز کار آنکس که معشوقیش باشد در جهان بس
مزن طعنه مرا در عشق فرهاد به نیکی کن غریبی مرده را یاد
مرا فرهاد با آن مهربانی برادر خوانده‌ای بود آن جهانی
نه یکساعت به من در تیز دیده نه از شیرین جز آوازی شنیده
بدان تلخی که شیرین کرد روزش چو عود تلخ شیرین بود سوزش
از او دیدم هزار آزرم دلسوز که نشنیدم پیامی از تو یکروز
مرا خاری که گل باشد بر آن خار به از سروی که هرگز ناورد بار
ز آهن زیر سر کردن ستونم به از زرین کمر بستن به خونم
مسی کز وی مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند
چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد
بود عاشق چو دریا سنگ در بر منم چون کوه دایم سنگ بر سر
به زندان مانده چون آهن درین سنگ دل از شادی و دست از دوستان تنگ