پاسخ دادن شیرین خسرو را

سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است گر از تحت‌الثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که می‌گوئی رهی را نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز که در هر غمزه دارد دشنه تیز