پاسخ دادن خسرو شیرین را

بس است این طاق ابرو ناگشادن به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت که با من می‌کند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری نه حق صحبت دیرینه داری