بس است این طاق ابرو ناگشادن
|
|
به طاقی با نطاقی وا نهادن
|
درفرخار بر فغفور بستن
|
|
به جوی مولیان بر پل شکستن
|
غم عالم چرا بر خود نهادی
|
|
رها کن غم که آمد وقت شادی
|
به روز ابر غم خوردن صوابست
|
|
تو شادی کن که امروز آفتابست
|
شبیخون بر شکسته چند سازی
|
|
گرفته با گرفته چند بازی
|
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
|
|
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
|
خردمندی که در جنگی نهد پای
|
|
بماند آشتی را در میان جای
|
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
|
|
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
|
به روی دوستان مجلس برافروز
|
|
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
|
به بستان آمدم تا میوه چینم
|
|
منه خار و خسک در آستینم
|
ز چشم و لب در این بستان پدرام
|
|
گهی شکر گشائی گاه بادام
|
در این بستان مرا کو خیز و بستان
|
|
ترنج غبغب و نارنج پستان
|
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
|
|
نه جنگ است این در پیکار دربند
|
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
|
|
رها کن برددان خوی پلنگی
|
فرود آی از سر این کبر و این ناز
|
|
فرود آورده خود را مینداز
|
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
|
|
که شاهینی و شاهی در کمین است
|
هم آخر در کنار پستم افتی
|
|
به دست آئی و هم در دستم افتی
|
همان بازی کنم با زلف و خالت
|
|
که با من میکند هر شب خیالت
|
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
|
|
بدین درمانده چون بخت ایستاده
|
نه بوی شفقتی در سینه داری
|
|
نه حق صحبت دیرینه داری
|