ملک چون دید ناز آن نیازی
|
|
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
|
شکایت را به شیرینی نهان کرد
|
|
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
|
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
|
|
همای گلشن و طاوس باغم
|
سرم را تاج و تاجم را سریری
|
|
هم از پای افکنی هم دستگیری
|
مرا دلبر تو و دلداری از تو
|
|
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
|
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
|
|
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
|
گرفتم کز من آزاری گرفتی
|
|
پی خونم چرا باری گرفتی
|
بدین دیری که آیی در کنارم
|
|
بدین زودی مکش لختی بدارم
|
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
|
|
که کشتن دیر باید کاشتن زود
|
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
|
|
توانی عید و قربان هر دو اینک
|
مکن نازی که بار آرد نیازت
|
|
نوازش کن که از حد رفت نازت
|
به نومیدی دلم را بیش مشکن
|
|
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
|
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
|
|
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
|
غمی کان با دل نالان شود جفت
|
|
بهم سالان و هم حالان توان گفت
|
نشاید گفت با فارغ دلان راز
|
|
مخالف در نسازد ساز با ساز
|
فرو گیر از سربار این جرس را
|
|
به آسانی برآر این یک نفس را
|
جهان را چون من و چون تو بسی بود
|
|
بود با ما مقیم اربا کسی بود
|
ازین دروازه کو بالا و زیرست
|
|
نخواندستی که تا دیر است دیرست
|
فریب دل بس است ای دل فریبم
|
|
نوازش کن که از حد شد شکیبم
|
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
|
|
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
|