تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی

ملک دانسته بود از رای پر نور که غم پرداز شیرین است شاپور
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
چو تنها ماند ماه سرو بالا فشاند از نرگسان لولوی لالا
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی که بود آن شب بر او مانند سالی
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی دم سرد چون دلهای بی‌سوز برات آورده از شبهای بی‌روز
کشیده در عقابین سیاهی پر و منقار مرغ صبح گاهی
دهل زن را زده بر دستها مار کواکب را شده در پایها خار
فتاده پاسبان را چوبک از دست جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سیاست بر زمین دامن نهاده زمانه تیغ را گردن نهاده
زناشوئی به هم خورشید و مه را رحم بسته به زادن صبح گه را
گرفته آسمان را شب در آغوش شده خورشید را مشرق فراموش
جنوبی طالعان را بیضه در آب شمالی پیکران را دیده در خواب
زمین در سر کشیده چتر شاهی فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
سواد شب که برد از دیدها نور بذات‌النعش را کرده ز هم دور
ز تاریکی جهان را بند بر پای فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان از آفرینش بی‌خبر بود مگر کان شب جهان جای دگر بود
سر افکنده فلک دریا صفت پیش ز دامن در فشانده بر سر خویش
به در دزدی ستاره کرده تدبیر فرو افتاده ناگه در خم قیر
بمانده در خم خاکستر آلود از آتش خانه دوران پر دود