چو دارد خوی تو مردم سرشتی
|
|
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
|
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
|
|
چو بیداران برآور در جهان دست
|
که چندان خفت خواهی در دل خاک
|
|
که فرموشت کند دوران افلاک
|
بدین پنجاه ساله حقه بازی
|
|
بدین یک مهره گل تا چند نازی
|
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
|
|
سرش برنه که هم ناپایدار است
|
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
|
|
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
|
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
|
|
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
|
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
|
|
سیاووشی نرست از زیر این طشت
|
هر آن ذره که آرد تند بادی
|
|
فریدونی بود یا کیقبادی
|
کفی گل در همه روی زمی نیست
|
|
که بر وی خون چندین آدمی نیست
|
که میداند که این دیر کهن سال
|
|
چه مدت دارد و چون بودش احوال
|
بهر صدسال دوری گیرد از سر
|
|
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
|
نماند کس که بیند دور او را
|
|
بدان تا در نیابد غور او را
|
به روزی چند با دوران دویدن
|
|
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
|
ز جور و عدل در هر دور سازیست
|
|
درو داننده را پوشیده رازی است
|
نمیخواهی که بینی جور بر جور
|
|
نباید گفت راز دور با دور
|
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
|
|
بدین ابلق عنان خویش مسپار
|
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
|
|
نشاید برد ازین ابلق حرونی
|
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
|
|
بیفکن از بغل گربه که رستی
|
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
|
|
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
|