آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر

چو دارد خوی تو مردم سرشتی هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست که بر وی خون چندین آدمی نیست
که می‌داند که این دیر کهن سال چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست درو داننده را پوشیده رازی است
نمی‌خواهی که بینی جور بر جور نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت نرفت از خوی او خامی چو کیمخت