به زاری گفت کاوخ رنج بردم
|
|
ندیده راحتی در رنج مردم
|
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
|
|
برد گرگ از گله قربان درویش
|
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
|
|
که هر چت باز باید داد مستان
|
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
|
|
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
|
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
|
|
چرا بر من نگردد باغ زندان
|
پریده از چمن کبک بهاری
|
|
چرا چون ابر نخروشم به زاری
|
فرو مرده چراغ عالم افروز
|
|
چرا روزم نگردد شب بدین روز
|
چراغم مرد بادم سرد از آنست
|
|
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
|
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
|
|
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
|
صلای درد شیرین در جهان داد
|
|
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
|
زمانه خود جز این کاری نداند
|
|
که اندوهی دهد جانی ستاند
|
چو کار افتاده گردد بینوائی
|
|
درش در گیرد از هر سو بلائی
|
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
|
|
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
|
چنان از خوشدلی بیبهر گردد
|
|
که در کامش طبرزد زهر گردد
|
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
|
|
که برباید گرفتش زین جهان رخت
|
عنان عمر ازینسان در نشیب است
|
|
جوانی را چنین پا در رکیب است
|
کسی یابد ز دوران رستگاری
|
|
که بردارد عمارت زین عماری
|
مسیحاوار در دیری نشیند
|
|
که با چندان چراغش کس نبیند
|
جهان دیو است و وقت دیو بستن
|
|
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
|
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
|
|
بهشت دیگران کن خوی خود را
|