آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر

به زاری گفت کاوخ رنج بردم ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را بهشت دیگران کن خوی خود را