فرستادند سوی بی ستونش
|
|
شده بر ناحفاظی رهنمونش
|
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
|
|
به دستش دشنه پولاد را دید
|
بسان شیر وحشی جسته از بند
|
|
چو پیل مست گشته کوه میکند
|
دلش در کار شیرین گرم گشته
|
|
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
|
از آن آتش که در جان و جگر داشت
|
|
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
|
به یاد روی شیرین بیت میگفت
|
|
چو آتش تیشه میزد کوه میسفت
|
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
|
|
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
|
که ای نادان غافل در چکاری
|
|
چرا عمری به غفلت میگذاری
|
بگفتا بر نشاط نام یاری
|
|
کنم زینسان که بینی دستکاری
|
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
|
|
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
|
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
|
|
دم شیرین ز شیرین دید در کار
|
بر آورد از سر حسرت یکی باد
|
|
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
|
دریغا آن چنان سرو شغبناک
|
|
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
|
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
|
|
به آب دیده شستندش همه راه
|
هم آخر با غمش دمساز گشتند
|
|
سپردندش به خاک و باز گشتند
|
در و هر لحظه تیغی چند میبست
|
|
به رویش در دریغی چند میبست
|
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
|
|
زبانش چون نشد لال ای دریغا
|
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
|
|
نه بیند ور به بیند باز گوید
|
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
|
|
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
|
برآورد از جگر آهی چنان سرد
|
|
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
|