آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر

فرستادند سوی بی ستونش شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند چو پیل مست گشته کوه می‌کند
دلش در کار شیرین گرم گشته به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت می‌گفت چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری چرا عمری به غفلت می‌گذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند می‌بست به رویش در دریغی چند می‌بست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟ نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد که گفتی دور باشی بر جگر خورد