رفتن شیرین به کوه بیستون و سقط شدن اسب وی

ز یار سنگدل خرسنگ می‌خورد ولیکن عربده با سنگ می‌کرد
عیار دستبردش را در آن سنگ ترازوئی نیامد راست در چنگ
به شخص کوه پیکر کوه می‌کند غمی در پیش چون کوه دماوند
درون سنگ از آن می‌کند مادام که از سنگش برون می‌آمد آن کام
رخ خارا به خون لعل می‌شست مگر در سنگ خارا لعل می‌جست
چو از لعل لب شیرین خبر یافت به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
به دستش آهن از دل گرم‌تر گشت به آهن سنگش از گل نرم‌تر گشت
به دستی سنگ را می‌کند چون گل به دیگر دست می‌زد سنگ بر دل
دلش را عشق آن بت می‌خراشید چو بت بودش چرا بت می‌تراشید
شکر لب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
چو عاشق مست گشت از جام باقی ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
شد اندامش گران از زر کشیدن فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش سقط گشتی به زیر کوه سیمش
چنین گویند که اسب باد رفتار سقط شد زیر آن گنج گهربار
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش ز جا برداشت و آسان کرد کارش
به قصرش برد از انسان ناز پرورد که موئی بر تن شیرین نیازرد
نهادش بر بساط نوبتی گاه به نوبت گاه خویش آمد دگر راه