کوه کندن فرهاد و زاری او

مرا مادر دعا کرد است گوئی که از تو دور بادا هر چه جوئی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بی‌میل شد پستان گردون چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم که در عشق تو چون طفلی به شیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیی ندهی ز جامت دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار
زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گر چه هستم با تو درویش توانگر وار جان را می‌کشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد که بی‌سرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت