کوه کندن فرهاد و زاری او

جگر پالوده‌ای را دل برافروز ز کار افتاده را کاری در آموز
مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو شکر ریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین ز بهر جهان شیرین جان شیرین
اگر چه ناری ای بدر منیرم پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شب افروز بدین روزم که می‌بینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتست که این بدبختی اندر من گرفتست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حق شناسم که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میا یاد به بخت من کس از مادر مزایاد