کوه کندن فرهاد و زاری او

چو شد پرداخته فرهاد را چنگ ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو همی برید سنگی بی‌ترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی کز آن امد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت می‌سفت ز حال خویشتن با کوه می‌گفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره جوانمردی کن و شو پاره‌پاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان که تا آندم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو کنم جان بر سر پیکار با تو
شبا هنگام کز صحرای اندوه رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان دوا بخش درون دردمندان
بت سیمین تن سنگین دل من به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزان جا بر شدی بر پشته کوه به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام به زاری گفتی ای سرو گلندام