اگر خاکست چون شاید بریدن
|
|
و گر برد کجا شاید کشیدن
|
به گرمی گفت کاری شرط کردم
|
|
و گر زین شرط برگردم نه مردم
|
میان دربند و زور دست بگشای
|
|
برون شو دست برد خویش بنمای
|
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
|
|
نشان کوه جست از شاه عادل
|
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
|
|
که خواند هر کس اکنون بی ستونش
|
به حکم آنکه سنگی بود خارا
|
|
به سختی روی آن سنگ آشکارا
|
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
|
|
روان شد کوهکن چون کوه آتش
|
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
|
|
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
|
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
|
|
بر او تمثالهای نغز بنگاشت
|
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
|
|
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
|
پس آنگه از سنان تیشه تیز
|
|
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
|
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
|
|
جوانمردی چه کرد از مهربانی
|
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
|
|
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
|
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
|
|
به دنیه شیر مردی زان تله رست
|
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
|
|
تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
|
مکن کین میش دندان پیر دارد
|
|
به خوردن دنبهای دلگیر دارد
|
چو برنج طالعت نمد ذنب دار
|
|
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
|