مناظره خسرو با فرهاد

اگر خاکست چون شاید بریدن و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت بر او تمثال‌های نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار ز پس رفتن چرا باید ذنب وار