مناظره خسرو با فرهاد

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه که مشکل می‌توان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست