غم شیرین چنان از خود ربودش | که پروای خود و خسرو نبودش | |
ملک فرمود تا بنواختندش | بهر گامی نثاری ساختندش | |
ز پای آن پیل بالا را نشاندند | به پایش پیل بالا زر فشاندند | |
چو گوهر در دل پاکش یکی بود | ز گوهرها زر و خاکش یکی بود | |
چو مهمان را نیامد چشم بر زر | ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر | |
به هر نکته که خسرو ساز میداد | جوابش هم به نکته باز میداد |