آغاز عشق فرهاد

بود هر کار بی‌استاد دشوار نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خنده‌های شکرین ساز در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطب‌هائی که نخلش بار می‌داد رطب را گوشمال خار می‌داد
به نوش‌آباد آن خرمان در شیر شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند شکر دامن به خوزستان برافشاند