بود هر کار بیاستاد دشوار
|
|
نخست استاد باید آنگهی کار
|
شود مرد از حساب انگشتری گر
|
|
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
|
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
|
|
به دست آوردنش بر دست گیرم
|
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
|
|
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
|
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
|
|
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
|
چو شاپور این حکایت را بسر برد
|
|
غم شیر از دل شیرین بدر برد
|
چو روز آیینه خورشید دربست
|
|
شب صد چشم هر صد چشم بربست
|
تجسس کرد شاپور آن زمین را
|
|
بدست آورد فرهاد گزین را
|
به شادروان شیرین برد شادش
|
|
به رسم خواجگان کرسی نهادش
|
در آمد کوهکن مانند کوهی
|
|
کز او آمد خلایق را شکوهی
|
چو یک پیل از ستبری و بلندی
|
|
به مقدار دو پیلش زورمندی
|
رقیبان حرم به نواختندش
|
|
به واجب جایگاهی ساختندش
|
برون پرده فرهاد ایستاده
|
|
میان در بسته و بازو گشاده
|
در اندیشه که لعبت باز گردون
|
|
چه بازی آردش زان پرده بیرون
|
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
|
|
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
|
به شیرین خندههای شکرین ساز
|
|
در آمد شکر شیرین به آواز
|
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
|
|
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
|
رطبهائی که نخلش بار میداد
|
|
رطب را گوشمال خار میداد
|
به نوشآباد آن خرمان در شیر
|
|
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
|
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
|
|
شکر دامن به خوزستان برافشاند
|