از این صنعت خدا دوری دهادت
|
|
خرد ز این کار دستوری دهادت
|
بر آوردی مرا از شهریاری
|
|
کنون خواهی که از جانم بر آری
|
من از بیدانشی در غم فتادم
|
|
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
|
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز
|
|
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
|
خر از دکان پالان گر گریزد
|
|
چو بیند جو فروش از جای خیزد
|
کسادی چون کشم گوهر نژادم
|
|
نخوانده چون روم آخر نه بادم
|
چو ز آب حوض تر گشتست زینم
|
|
خطا باشد که در دریا نشینم
|
چه فرمائی دلی با این خرابی
|
|
کنم با اژدهائی هم نقابی
|
چو آن درگاه را در خور نیفتم
|
|
به زور آن به که از در درنیفتم
|
ببین تا چند بار اینجا فتادم
|
|
به غمخواری و خواری دل نهادم
|
نیفتاد آن رفیق بیوفا را
|
|
که بفرستد سلامی خشک ما را
|
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
|
|
سلیح مردمی تا چند پوشم
|
روانبود که چون من زن شماری
|
|
کلهداری کند با تاجداری
|
قضای بد نگر کامد مرا پیش
|
|
خسک بر خستگی و خار بر ریش
|
به گل چیدن بدم در خار ماندم
|
|
به کاری میشدم دربار ماندم
|
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
|
|
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
|
یکی را گفتم این جان و جهانست
|
|
جهان بستد کنون دربند جانست
|
نه هرکس که آتشی گوید زبانش
|
|
بسوزاند تف آتش دهانش
|
ترازو را دو سر باشد نه یکسر
|
|
یکی جو در حساب آرد یکی زر
|
ترازوئی که ما را داد خسرو
|
|
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
|