فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین

شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج که پنهان دارمش چون لعل در درج
من از بهر صلاح دولت خویش نیارم رغبتی کردن به دو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی چو عیسی برکشد خود را صلیبی
همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پری‌وار
اگر چه سوخته پایم ز راهش چو دست سوخته دارم نگاهش
گر این شوخ آن پریرخ را ببیند شود دیوی و بر دیوی نشیند
پذیرفتار فرمان گشت نقاش که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریائی پر از جوش که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکارت رخش تند است ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد که از پیمان قیصر شرم دارد
بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشگوی خسرو بر گزینیم
طرب می‌ساز با خسرو نهانی سر آید خصم را دولت چو دانی

بت تنها نشین ماه تهی رو تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی بر زد آوازی به شاپور که از خود شرم دارای از خدا دور
مگو چندین که مغزم را برفتی کفایت کن تمام است آنچه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خورد نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی‌انصافیت انصاف دادم