شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین

چو بدر از جیب گردون سر برآورد زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم دم عیسی بر او می‌خواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر شکوهت چون کواکب آسمان‌گیر
خلافت را جهان بر در نهاده فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بی‌رنج حلوائی چنین نرم برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود که بس شیرین بود حلوای بی‌دود
مرا با جادوئی هم حقه‌سازی؟ که بر سازد ز بابل حقه‌بازی
هزار افسانه از بر بیش دارد به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسونهای او را نیک دانم چنین افسانها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند درون سو خبث و بیرون سو جمالند