نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو

ز دل کوری به کار دل فرو ماند در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریده رائی کند ناموس عدلش بی‌وفائی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنها روی در کار خسرو به تنهائی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی دلش سیر آمد از صاحب کلاهی

به گلگون رونده رخت بر بست زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد کنیزی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لولوتر به سنگ خویش تن در داد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه به سنگستان غم رفت آبگینه
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری شد آن آتشکده چون لاله‌زاری
ثز گرمی کان هوا در کار او بود هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک بدید امید را در کار نزدیک