وصیت کردن مهین بانو شیرین را

بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن بر نشیند
در این سیلاب غم کز ما پدر برد پسر چون زنده ماند چون پدر مرد
کسی کو خون هندوئی بریزد چو وارث باشد آن خون برنخیزد
چه فرزندی تو با این ترکتازی که هندوی پدرکش را نوازی
بزن تیری بدین کوژ کمان پشت که چندین پشت بر پشت ترا کشت
فلک را تا کمان بی‌زه نگردد شکار کس در او فربه نگردد
گوزنی را که ره بر شیر باشد گیا در زیر پی شمشیر باشد
تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش که داری باد در پس چاه در پیش
مباش ایمن که این دریای خاموش نکرد است آدمی خوردن فراموش
کدامین ربع را بینی ربیعی کزان بقعه برون ناید بقیعی
جهان آن به که دانا تلخ گیرد که شیرین زندگانی تلخ میرد
کسی کز زندگی با درد و داغ است به وقت مرگ خندان چون چراغ است
سرانی کز چنین سر پرفسوسند چون گل گردن زنان را دست بوسند
اگر واعظ بود گوید که چون کاه تو بفکن تامنش بر دارم از راه
و گر زاهد بود صد مرده کوشد که تو بیرون کنی تا او بپوشد
چو نامد در جهان پاینده چیزی همه ملک جهان نرزد پشیزی
ره آورد عدم ره توشه خاک سرشت صافی آمد گوهر پاک
چنین گفتند دانایان هشیار که نیک و بد به مرگ آید پدیدار
بسا زن نام کانجان مرد یابی بسا مردا که رویش زرد یابی
خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابه تنگ