درختی بر شده چون گنبد نور
|
|
گدازان گشت چون در آب کافور
|
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
|
|
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
|
شبیخون غم آمد بر ره دل
|
|
شکست افتاد بر لشگرگه دل
|
کمین سازان محنت بر نشستند
|
|
یزکداران طاقت را شکستند
|
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
|
|
به غارت شد خزینه بر خزینه
|
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
|
|
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
|
گهی دل را به نفرین یاد کردی
|
|
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
|
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
|
|
نکردی تا توئی زین زشتتر کار
|
مرادی را که دل به روی نهادی
|
|
بدست آوردی و از دست دادی
|
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
|
|
ز دست افشاندیش بیپای رنجی
|
بهاری را که در بروی گشادی
|
|
ربودی گل به دل خارش نهادی
|
چراغی کز جهانش برگزیدی
|
|
ترا دادند و بادش در دمیدی
|
به آب زندگانی دست کردی
|
|
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
|
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
|
|
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
|
از آن آتش بر آمد دودت اکنون
|
|
پشیمانی ندارد سودت اکنون
|
گهی فرخ سروش آسمانی
|
|
دلش دادی که یابی کامرانی
|
گهی دیو هوس میبردش از راه
|
|
که میبایست رفتن بر پی شاه
|
چو بسیاری درین محنت بسر برد
|
|
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
|
به صد زاری ز خاک راه برخاست
|
|
ز بس خواری شده با خاک ره راست
|
به درگاه مهین بانو گذر کرد
|
|
ز کار شاه بانو را خبر کرد
|