نالیدن شیرین در جدائی خسرو

چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام می‌ریخت
بسان گوسپند کشته بر جای فرو افتاد و می‌زد دست بر پای
تن از بی‌طاقتی پرداخته زور دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بی‌آرام گشته چو مرغی پای‌بند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای میافتاد چون مست گه از بیداد می‌زد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود که افتد بر سر پوشیده‌ها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوسهای دماغش ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می‌کند
گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خائید فندق را به عناب
گهی چون کوی هر سو می‌دویدی گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد