خیال از ناجوانمردی همه روز
|
|
به عشوه میفزاید بر دلم سوز
|
ز بیخصمی گر افزون گشت گنجم
|
|
ز بییاری در افزود است رنجم
|
من آن مرغم که افتادم به ناکام
|
|
ز پشمین خانه در ابریشمین دام
|
چو من سوی گلستان رای دارم
|
|
چه سود ار بند زر بر پای دارم
|
نه بند از پای می شاید بریدن
|
|
نه با این بند میشاید پریدن
|
غم یک تن مرا خود ناتوان کرد
|
|
غم چندین کس آخر چون توان خورد
|
مرا باید که صد غمخوار باشد
|
|
چون من صد غم خورم دشوار باشد
|
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
|
|
خران را خنده میآید بدین کار
|
مه و خورشید را بر فرش خاکی
|
|
ز جمعیت رسید این تابناکی
|
براکنده دلم بینور از آنم
|
|
نیم مجموع دل رنجور از آنم
|
ستاره نیز هم ریحان باغند
|
|
پراکندند از آن ناقص چراغند
|
شراره زان ندارد پرتو شمع
|
|
که این نور پراکنده است و آن جمع
|
نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم
|
|
نه خواهم من که با دل سخت گیرم
|
دل تاریک روزم را شب آمد
|
|
تن بیمار خیزم را تب آمد
|
نمیشد موش در سوراخ کژدم
|
|
بیاری جایروبی بست بردم
|
سیاهک بود زنگی خود به دیدار
|
|
به سرخی میزند چون گشت بیمار
|
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
|
|
که با دولت نشاید کرد کندی
|
چو دولت هست بخت آرام گیرد
|
|
ز دولت با تو جانان جام گیرد
|
سر از دولت کشیدن سروری نیست
|
|
که با دولت کسی را داوری نیست
|
کس از بیدولتی کامی نیابد
|
|
به از دولت فلک نامی نیابد
|