بر تخت نشستن خسرو به مدائن بار دوم

خیال از ناجوانمردی همه روز به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز
ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم ز بی‌یاری در افزود است رنجم
من آن مرغم که افتادم به ناکام ز پشمین خانه در ابریشمین دام
چو من سوی گلستان رای دارم چه سود ار بند زر بر پای دارم
نه بند از پای می شاید بریدن نه با این بند می‌شاید پریدن
غم یک تن مرا خود ناتوان کرد غم چندین کس آخر چون توان خورد
مرا باید که صد غمخوار باشد چون من صد غم خورم دشوار باشد
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می‌آید بدین کار
مه و خورشید را بر فرش خاکی ز جمعیت رسید این تابناکی
براکنده دلم بی‌نور از آنم نیم مجموع دل رنجور از آنم
ستاره نیز هم ریحان باغند پراکندند از آن ناقص چراغند
شراره زان ندارد پرتو شمع که این نور پراکنده است و آن جمع
نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم نه خواهم من که با دل سخت گیرم
دل تاریک روزم را شب آمد تن بیمار خیزم را تب آمد
نمی‌شد موش در سوراخ کژدم بیاری جایروبی بست بردم
سیاهک بود زنگی خود به دیدار به سرخی می‌زند چون گشت بیمار
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی که با دولت نشاید کرد کندی
چو دولت هست بخت آرام گیرد ز دولت با تو جانان جام گیرد
سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست
کس از بی‌دولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد