جنگ خسرو با بهرام و گریختن بهرام

دماغ آشفته شد بهرامیان را چنانک از روشنی سرسامیان را
ز چندانی خلایق کس نرسته مگر بهرام و بهری چند خسته
ز شیری کردن بهرام و زورش جهان افکند چون بهرام گورش
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
ندیدم کس که خود را دید و نشکست درست آن ماند کو از چشم خود رست
چو از خسرو عنان پیچید بهرام به کام دشمنان شد کام و ناکام
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت مشعبد را نباید بازی آموخت
کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی
کدامین سرخ گل را کو بپرورد ندادش عاقبت رنگ گل زرد
همه لقمه شکر نتوان فرو برد گهی صافی توان خوردن گهی درد
چو شادی را و غم را جای روبند به جائی سر به جائی پای کوبند
به جائی ساز مطرب بر کشد ساز به جائی مویه‌گر بر دارد آواز
هر آوازی که هست از ساز و از سوز درین گنبد که می‌بینی به یک روز
تنوری سخت گرمست این علف‌خوار تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
جهان بر ابلقی توسن سوار است لگد خوردن ازو هم در شمار است
فلک بر سبز خنگی تندخیز است ز راهش عقل را جای گریز است
نشاید بر کسی کرد استواری که ننموده‌است با کس سازگاری
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته اذا جاء القضا بر سر نوشته
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت درین پرده چنین بازی بسی رفت