بگرد عالم آوارم تو کردی
|
|
چنین بد روز و بیچارم تو کردی
|
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
|
|
کدامین بادم آوردی بدین خاک
|
بلی تا با منت خوش بود یک چند
|
|
حدیثت بود با من خوشتر از قند
|
کنون کز مهر خود دوریم دادی
|
|
بباید شد که دستوریم دادی
|
من از کار شدن غافل نبودم
|
|
که مهمانی چنان بد دل نبودم
|
نشستم تا همی خوانم نهادی
|
|
روم چون نان در انبانم نهادی
|
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
|
|
ز راه گیکان لشگر به در برد
|
دل از شیرین غبارانگیز کرده
|
|
به عزم روم رفتن تیز کرده
|
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
|
|
به ترک تاج کرده ترک را تاج
|
ز بیم تیغ رهداران بهرام
|
|
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
|
عقابی چار پر یعنی که در زیر
|
|
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
|
فرس میراند تا رهبان آن دیر
|
|
که راند از اختران با او بسی سیر
|
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
|
|
که دانا خواند غیبآموز شاهش
|
زرایش روی دولت را برافروخت
|
|
و زو بسیار حکمتها در آموخت
|
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
|
|
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
|
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
|
|
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
|
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
|
|
عظیمالروم را آن فال در روم
|
حساب طالع از اقبال گردش
|
|
به عون طالع استقبال کردش
|
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
|
|
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
|
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
|
|
که دخت خویش مریم را بدو داد
|