افسانه گفتن خسرو و شیرین و شاپور و دختران

فرو زنده شبی روشنتر از روز جهان روشن به مهتاب شب‌افروز
شبی باد مسیحا در دماغش نه آن بادی که بنشاند چراغش
ز تاریکی در آن شب یک نشان بود که آب زندگی دروی نهان بود
سوادی نه بر آن شبگون عماری جز آن عصمت که باشد پرده‌داری
صبا گرد از جبین جان زدوده ستاره صبح را دندان نموده
شبی بود از در مقصود جوئی مراد آن شب ز مادر زاد گوئی
ازین سو زهره در گوهر گسستن وز آن سو مه به مروارید بستن
زمین در مشک پیمودن به خروار هوا در غالیه سودن صدف‌وار
ز مشک افشانی باد طربناک عبیرآمیز گشته نافه خاک
دماغ عالم از باد بهاری هوا را ساخته عود قماری
سماع زهره شب را در گرفته مه یک هفته نصفی بر گرفته
ثریا بر ندیمی خاص گشته عطارد بر افق رقاص گشته
جرس جنبانی مرغان شب‌خیز جرسها بسته در مرغ شب‌آویز
دد و دام از نشاط دانه خویش همه مطرب شده در خانه خویش
اگر چه مختلف آواز بودند همه با ساز شب دمساز بودند
ملک بر تخت افریدون نشسته دل اندر قبله جمشید بسته
فروغ روی شیرین در دماغش فراغت داده از شمع و چراغش
نسیم سبزه و بوی ریاحین پیام آورده از خسرو به شیرین
کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن؟ وزین شاداب‌تر بوئی دمیدن؟
چرا چندین وصال از دور بینیم اگر نوریم تا در نور بینیم