و گر خونیم خونت چون نجوشد
|
|
و گر جوشد به من بر چند پوشد
|
هوائی معتدل چون خوش نخندیم
|
|
تنوری گرم نان چون در نبندیم
|
نه هر روزی ز نو روید بهاری
|
|
نه هر ساعت بدام آید شکاری
|
به عقل آن به که روزی خورده باشد
|
|
که بیشک کار کرده کرده باشد
|
بسا نان کز پی صیاد بردند
|
|
چو دیدی ماهی و مرغانش خوردند
|
مثل زد گرگ چون روبه دغا بود
|
|
طلب من کردم و روزی ترا بود
|
ازین فکرت که با آن ماه میرفت
|
|
چو ماه آن آفتاب از راه میرفت
|
دگر ره دیو را دربند میداشت
|
|
فرشتش بر سر سوگند میداشت
|
ازین سو تخت شاخنشه نهاده
|
|
وشاقی چند بر پای ایستاده
|
به خدمت پیش تخت شاه شاپور
|
|
چو پیش گنج باد آورد گنجور
|
و زان سو آفتاب بتپرستان
|
|
نشسته گرد او ده نار پستان
|
فرنگیس و سهیل سرو بالا
|
|
عجب نوش و فلکناز و همیلا
|
همایون و سمن ترک و پریزاد
|
|
ختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد
|
گلاب و لعل را بر کار کرده
|
|
ز لعلی روی چون گلنار کرده
|
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
|
|
خرد راه وثاق خویش برداشت
|
ملک فرمود تا هر دلستانی
|
|
فرو گوید به نوبت داستانی
|
نشسته لعل داران قصب پوش
|
|
قصب بر ماه بسته لعل بر گوش
|
ز غمزه تیر و از ابرو کمانساز
|
|
همه باریک بین و راست انداز
|
ز شکر هر یکی تنگی گشاده
|
|
ز شیرین بر شکر تنگی نهاده
|