اندرز و سوگند دادن مهین بانو شیرین را

به شبدیز و به گلگون کرد میدان چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزه‌ها هر نازنینی نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری شگفتی مانده در چابک سواری
که هر یک بود در میدان همائی به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک می‌دید در شیرین نهانی کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته بجای آهوی شیری گرفته
از آن نخجیر پرد از جهانگیر جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
شدند از جلوه طاوسان گسسته به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند ز رنج ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان بوسان دویدند به درگاه ملک صف بر کشیدند
همان چوگان و گوی آغاز کردند همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب می‌کرد بسیار که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدیدش که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز می‌گشت همای عشق بی پرواز می‌گشت