به مردی هر یکی اسفندیاری
|
|
به تیر انداختن رستم سواری
|
به چوگان خود چنان چالاک بودند
|
|
که گوی از چنبر گردون ربودند
|
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
|
|
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
|
همه برقع فرو هشتند بر ماه
|
|
روان گشتند سوی خدمت شاه
|
برون شد حاجب شه بارشان داد
|
|
شه آنکاره دل در کارشان داد
|
نوازش کرد شیرین را و برخاست
|
|
نشاندش پیش خود بر جانب راست
|
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
|
|
سرائی پر شکر شهری پر از قند
|
وز آن غافل که زور و زهره دارند
|
|
به میدان از سواری بهره دارند
|
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
|
|
به نزهت سوی میدان شد شتابان
|
چو در بازی گه میدان رسیدند
|
|
پریرویان ز شادی میپریدند
|
روان شد هر مهی چون آفتابی
|
|
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
|
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
|
|
چمن را فاختند و صید را باز
|
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
|
|
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
|
ملک را گوی در چوگان فکندند
|
|
شگرفان شور در میدان فکندند
|
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
|
|
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
|
بهر گوئی که بردی باد را بید
|
|
شکستی در گریبان گوی خورشید
|
ز یکسو ماه بود و اخترانش
|
|
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
|
گوزن و شیر بازی مینمودند
|
|
تذرو و باز غارت میربودند
|
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
|
|
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
|
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
|
|
طوافی گرد میدان در گرفتند
|