اندرز و سوگند دادن مهین بانو شیرین را

فلک را پارسائی بر تو گردد جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی به جای زهر او تریاک باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماهست ما نیز آفتابیم و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد زن آن به کش جوانمردی نباشد
بسا گل را که نغز وتر گرفتند بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفرازی زناشوئی بهست از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن همداستان بود که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند به روشن نامه گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگند خواری پدید آمد دلش را استواری
رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید میان جمع گوید آنچه گوید

دگر روزینه کز صبح جهان تاب طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزک داری ز لشکرگاه خورشید عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک شخص را کین ساز کرده همان انجم‌گری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر سوی شیرین شدند آشوب در سر