گریختن خسرو از بهرام چوبین

چنین تا خصم لشگر در سر آورد رعیت دست استیلا بر آورد
ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
در آن غوغا که تاج او را گره بود سری برد از میان کز تاج به بود
کیانی تاج را بی‌تاجور ماند جهان را بر جهانجوی دگر ماند
چو شاهنشه ز بازیهای ایام به قایم ریخت با شمشیر بهرام
به شطرنج خلاف این نطع خونریز بهر خانه که شد دادش شه انگیز
به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه به آذربایگان آورد بنگاه
وز آنجا سوی موقان کرد منزل مغانه عشق آن بتخانه در دل