جهان هندوست تا رختت نگیرد
|
|
مگیرش سست تا سختت نگیرد
|
در این دکان نیابی رشته تائی
|
|
که نبود سوز نیش اندر قفائی
|
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
|
|
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
|
درخت آنگه برون آرد بهاری
|
|
که بشکافد سر هر شاخساری
|
فلک تا نشکند پشت دوتائی
|
|
بکس ندهد یکی جو مومیائی
|
چو بیمردن کفن در کس نپوشند
|
|
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
|
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
|
|
که گردد بر در گرمابه تاراج
|
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
|
|
که باشد تا تو باشی با تو همراه
|
برافشان دامن از هر خوان که داری
|
|
قناعت کن بدین یک نان که داری
|
جهانا چند ازین بیداد کردن
|
|
مرا غمگین و خود را شاد کردن
|
غمین داری مرا شادت نخواهم
|
|
خرابم خواهی آبادت نخواهم
|
تو آن گندم نمای جو فروشی
|
|
که در گندم جو پرسیده پوشی
|
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
|
|
جوی ناخورده گندم خردم از تو
|
تو را بس باد ازین گندم نمائی
|
|
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
|
همان بهتر که شب تا شب درین چاه
|
|
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
|
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
|
|
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
|
علف خواری کنی و خر سواری
|
|
پس آنگه غزل عیسی چشم داری
|
چو خر تازنده باشی بار میکش
|
|
که باشد گوشت خر در زندگی خوش
|