آگاهی خسرو از مرگ پدر

جهان هندوست تا رختت نگیرد مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی که نبود سوز نیش اندر قفائی
که آشامد کدوئی آب ازو سرد کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری که بشکافد سر هر شاخساری
فلک تا نشکند پشت دوتائی بکس ندهد یکی جو مومیائی
چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
چو باید شد بدان گلگونه محتاج که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه که باشد تا تو باشی با تو همراه
برافشان دامن از هر خوان که داری قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن مرا غمگین و خود را شاد کردن
غمین داری مرا شادت نخواهم خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندم نمای جو فروشی که در گندم جو پرسیده پوشی
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو جوی ناخورده گندم خردم از تو
تو را بس باد ازین گندم نمائی مرا زین دعوی سنگ آسیائی
همان بهتر که شب تا شب درین چاه به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار جهان بگذار بر مشتی علف خوار
علف خواری کنی و خر سواری پس آنگه غزل عیسی چشم داری
چو خر تازنده باشی بار می‌کش که باشد گوشت خر در زندگی خوش