آگاهی خسرو از مرگ پدر

نشسته شاه روزی نیم هشیار به امیدی که گردد بخت بیدار
در آمد قاصدی از ره به تعجیل ز هندوستان حکایت کرد با پیل
مژه چون کاس چینی نم گرفته میان چون موی زنگی خم گرفته
به خط چین و زنگ آورد منشور که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
گشاد این ترک خو چرخ کیانی ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند به جای رشته در سوزن کشیدند
دو لعبت باز رابی پرده کردند ره سرمه به میل آزرده کردند
چو یوسف گم شد از دیوان دادش زمانه داغ یعقوبی نهادش
جهان چشم جهان بینش ترا داد بجای نیزه در دستش عصا داد
چو سالار جهان چشم از جهان بست به سالاری ترا باید میان بست
ز نزدیکان تخت خسروانی نبشته هر یکی حرفی نهانی
که زنهار آمدن را کار فرمای جهان از دست شد تعجیل بنمای
گرت سر در گلست آنجا مشویش و گر لب بر سخن با کس مگویش
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد کمند افزود و شادروان بدل کرد
درستش شد که این دوران بد عهد بقم با نیل دارد سر که با شهد
هوای خانه خاکی چنین است گهی زنبور و گاهی انگبین است
عمل با عزل دارد مهربا کین ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی مسلم نیست از سنگش سبوئی
چو دربند وجودی راه غم گیر فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان به باد پاک بربند در زندان سرای خاک بربند