سخن چون زان بهار نو برآمد
|
|
خروشی بیخود از خسرو برآمد
|
به خواهش گفت کان خورشید رخسار
|
|
بگو تا چون به دست آمد دگر بار
|
مهندس گفت کردم هوشیاری
|
|
دگر اقبال خسرو کرد یاری
|
چو چشم تیر گر جاسوس گشتم
|
|
به دکان کمانگر برگذشتم
|
به دست آوردم آن سرو روان را
|
|
بت سنگین دل سیمین میان را
|
چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی
|
|
مسیحی بسته در هر تار موئی
|
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی
|
|
همه تن دل چو بادام دو مغزی
|
میانی یافتم کز ساق تا روی
|
|
دو عالم را گره بسته به یک موی
|
دهانی کرده بر تنگیش زوری
|
|
چو خوزستانی اندر چشم موری
|
نبوسیده لبش بر هیچ هستی
|
|
مگر آیینه را آن هم به مستی
|
نکرده دست او با کس درازی
|
|
مگر با زلف خود وانهم به بازی
|
بسی لاغرتر از مویش میانش
|
|
بسی شیرینتر از نامش دهانش
|
اگر چه فتنه عالم شد آن ماه
|
|
چو عالم فتنه شد بر صورت شاه
|
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
|
|
پس آنگه چاره شبدیز کردم
|
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
|
|
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ
|
من اینجا مدتی رنجور ماندم
|
|
بدین عذر از رکابش دور ماندم
|
کنون دانم که آن سختی کشیده
|
|
به مشگوی ملک باشد رسیده
|
شه از دلدادگی در بر گرفتش
|
|
قدم تا فرق در گوهر گرفتش
|
سپاسش را طراز آستین کرد
|
|
بر او بسیار بسیار آفرین کرد
|
حدیث چشمه و سر شستن ماه
|
|
درستی داد قولش را بر شاه
|