چو خسرو دور شد زان چشمه آب
|
|
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
|
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
|
|
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
|
دگر ره شادمان میشد به امید
|
|
که برنامد هنوز از کوه خورشید
|
چو من زین ره به مشرق میشتابم
|
|
مگر خورشید روشن را بیابم
|
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
|
|
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
|
عملداران برابر میدویدند
|
|
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
|
بتانی دید بزم افروز و دلبند
|
|
به روشن روی خسرو آرزومند
|
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
|
|
مقام افتاد روزی چندش آنجا
|
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
|
|
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
|
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
|
|
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
|
به استقبال شاه آورد پرواز
|
|
سپاهی ساخته با برک و با ساز
|
گرامی نزلهای خسروانه
|
|
فرستاد از ادب سوی خزانه
|
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
|
|
دبیران را قلم در خط شد از رنج
|
فرود آمد به درگاه جهاندار
|
|
جهاندارش نوازش کرد بسیار
|
بزیر تخت شه کرسی نهادند
|
|
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند
|
شهنشه باز پرسیدش که چونی
|
|
که بادت نو بنو عیشی فزونی
|
به مهمانیت آوردم گرانی
|
|
مبادت درد سر زین میهمانی
|
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
|
|
ز خدمت داد خود را سرفرازی
|
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
|
|
فرو خواند آفرینها در خور شاه
|
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
|
|
پناهش بارگاه خسروی کرد
|