بدان تا مردم آنجا کم شتابند
|
|
ز جادو جادوئیها در نیابند
|
بدین جادو شبیخونی عجب کن
|
|
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن
|
بساز آنجا چنان قصری که باید
|
|
ز ما درخواست کن مزدی که شاید
|
پس آنگه از خزو دیبا و دینار
|
|
وجوه خرج دادندش به خروار
|
چو بنا شاد گشت از گنج بردن
|
|
جهان پیمای شد در رنج بردن
|
طلب میکرد جائی دور از انبوده
|
|
حوالی بر حوالی کوه بر کوه
|
بدست آورد جائی گرم و دلگیر
|
|
کز او طفلی شدی در هفته پیر
|
بده فرسنگ از کرمانشهان دور
|
|
نه از کرمانشهان بل از جهان دور
|
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
|
|
به دوزخ در چنان قصری به پرداخت
|
که داند هر که آنجا اسب تازد
|
|
که حوری را چنان دوزخ نسازد
|
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر
|
|
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر
|
کنیزی چند با او نارسیده
|
|
خیانت کاری شهوت ندیده
|
در آن زندانسرای تنگ میبود
|
|
چو گوهر شهربند سنگ میبود
|
غم خسرو رقیب خویش کرده
|
|
در دل بر دو عالم پیش کرده
|