دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار

سمنبر غافل از نظاره شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگین به شاهنشه در آمد چشم شیرین
همائی دید بر پشت تذروی به بالای خدنگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه آب همی لرزی چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمه قند که گیسو را چو شب بر مه پراکند
عبیر افشاند بر ماه شب افروز به شب خورشید می‌پوشید در روز
سوادی بر تن سیمین زد از بیم که خوش باشد سواد نقش بر سیم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب چنان چون زر در آمیزد به سیماب
ولی چون دید کز شیر شکاری بهم در شد گوزن مرغزاری
زبون‌گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر
به صبری کاورد فرهنگ در هوش نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد نظرگاهش دگر جائی طلب کرد
به گرد چشمه دل را دانه می‌کاشت نظر جای دگر بیگانه می‌داشت
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند دو تشنه کز دو آب آزار دیدند
همان را روز اول چشمه زد راه همین از چشمه‌ای افتاد در چاه
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشه سخت
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند ز نرمیها به سختیها سپردند
نه بینی چشمه‌ای کز آتش دل ندارد تشنه‌ای را پای در گل
نه خورشید جهان کاین چشمه خون بدین کار است گردان گرد گردون
چو شه می‌کرد مه را پرده‌داری که خاتون برد نتوان بی‌عماری