دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار

که می‌خواهم خرامیدن به نخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
شما خندان و خرم دل نشینید طرب سازید و روی غم نبینید
گر آید نار پستانی در این باغ چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
فرود آرید کان مهمان عزیز است شما ماهید و خورشید آن کنیز است
بمانیدش که تا بیغم نشیند طرب می‌سازد و شادی گزیند
و گر تنگ آید از مشکوی خضرا چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازید بهشتی روی را قصری بسازید
بدان صورت که دل دادش گوائی خبر می‌داد از الهام خدائی
چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد سلیمان وار با جمعی پریزاد
زمین کن کوه خود را گرم کرده سوی ارمن زمین را نرم کرده
ز بیم شاه می‌شد دل پر از درد دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست در آن منزل که آن مه موی می‌شست
غلامان را بفرمود ایستادن ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت در آن آهستگی آهسته می‌گفت
گر این بت جان بودی چه بودی ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در سبل در دیده باشد خواب در سر