گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین

چو حسرت خورد از پرواز آن باز همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز به دین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز جهان را می‌نوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه
رونده کوه را چون باد می‌راند به تک در باد را چون کوه می‌ماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کوشانه و آیینه بفکند ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته مزاج نازکش سختی گرفته