پیدا شدن شاپور

وزین شیوه سخنهائی برانگیخت که از جان‌پروری با جان در آمیخت
سخن می‌گفت و شیرین هوش داده بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو می‌شد زمانی دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ می‌داد جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد
ازو شاپور دیگر راز ننهفت سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان می‌داری اسرار سخن در شیشه می‌گوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده سخن باید چو شکر پوست کنده
چو می‌خواهی که یابی روی درمان مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامن‌گیر بودش دگر بار از ره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست در تنگ شکر را مهر بشکست
که‌ای کهبد به حق کردگارت که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بدانسان مهر بستم که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز که روزی من به کار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی فسونی به ندید از راستگوئی
چو یاره دست بوسی رایش افتاد چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران سزای تخت و فخر تاجداران