لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
|
|
به رسم کهبدان در دادش آواز
|
که با من یک زمان چشم آشنا باش
|
|
مکن بیگانگی یک دم مرا باش
|
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
|
|
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
|
زبان دان مرد را زان نرگس مست
|
|
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
|
ثناهای پریرخ بر زبان راند
|
|
پری بنشست و او را نیز بنشاند
|
به پرسیدش که چونی وز کجائی
|
|
که بینم در تو رنگ آشنایی
|
جوابش داد مرد کار دیده
|
|
که هستم نیک و بد بسیار دیده
|
خدای از هر نشیب و هر فرازی
|
|
نپوشیده است بر من هیچ رازی
|
ز حد باختر تا بوم خاور
|
|
جهان را گشتهام کشور به کشور
|
زمین بگذار کز مه تا به ماهی
|
|
خبر دارم زهر معنی که خواهی
|
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
|
|
بدو گفتا در این صورت چه گوئی
|
به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور
|
|
که باد از روی خوبت چشم بد دور
|
حکایتهای این صورت دراز است
|
|
وزین صورت مرا در پرده راز است
|
یکایک هر چه میدانم سر و پای
|
|
بگویم با تو گر خالی بود جای
|
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند
|
|
بناتالنعش وار از هم پراکند
|
چو خالی دید میدان آن سخندان
|
|
درافکند از سخن گوئی به میدان
|
که هست این صورت پاکیزه پیکر
|
|
نشان آفتاب هفت کشور
|
سکندر موکبی دارا سواری
|
|
ز دارا و سکندر یادگاری
|
به خوبیش آسمان خورشید خوانده
|
|
زمین را تخمی از جمشید مانده
|
شهنشه خسرو پرویز که امروز
|
|
شهنشاهی به دو گشته است پیروز
|