نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول

چو مشگین جعد شب را شانه کردند چراغ روز را پروانه کردند
به زیر تخته‌نرد آبنوسی نهان شد کعبتین سندروسی
بر آمد مشتری منشور بر دست که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور فرو آسود کز ره بود رنجور
درستی خواست از پیران آن دیر که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادنش آن فرزانه پیران ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهیست گردش بیشه‌ای تنگ
سحرگه آن سهی سروان سرمست بدان مشگین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز سمور شب نهفت از قاقم روز
سر از البرز بر زد جرم خورشید جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز میان در بست شاپور سحرخیز
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی
خجسته کاغذی بگرفت در دست بعینه صورت خسرو در او بست
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار رسیدند آن پریرویان پریوار
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند گهی شمشاد و گه گل دسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی گه از خنده طبرزد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده به کابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی‌گنجد کس چون در پوست