حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز

سر زلفی ز ناز و دلبری پر لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند چو مه منزل به منزل می‌خرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد بسی زینگونه زر و سیم دارد

بر آخر بسته دارد ره نوردی کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده فلک را هفت میدان باز مانده