حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز

تو گوئی بینیش تیغیست از سیم که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حله‌پوش است گهی قاقم گهی قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش به قایم رانده لیلی با جمالش
به فرمانی که خواهد خلق را کشت به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند لبی و صد هزاران بوسه چون قند