عذر انگیزی در نظم کتاب

به حشوی چندم آتش برمیفروز که من خود چون چراغم خویشتن سوز
من آن شیشه‌ام که گر بر من زنی سنگ ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ
مسی بینی زری به روی کشیده به مرداری کلابی بر دمیده
نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم
فلک در طالعم شیری نموده‌است ولیکن شیر پشمینم چه سوداست
نه آن شیرم که با دشمن برآیم مرا آن بس که من با من برآیم
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری در آن شادی خدا را یاد داری
به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب دهن پر خنده داری دیده پر آب
چو صبح آن روشنان از گریه رستند که برق خنده را بر لب ببستند
چوبی گریه نشاید بود خندان وزین خنده نشاید بست دندان
بیاموزم تو را گر کاربندی که بی گریه زمانی خوش بخندی