عذر انگیزی در نظم کتاب

بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی زبانت کو که احسنتی بگوئی
به صد تسلیم گفت ای من غلامت زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را ز شیرینی فرو بردم زبان را
چنین سحری تو دانی یاد کردن بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم که در حلقم شکر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شکروار زبان چون توئی بادا شکربار
به پایان بر چو این ره بر گشادی تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریت باد برومندی و برخورداریت باد
چرا گشتی درین بی‌غوله پا بست چنین نقد عراقی بر کف دست
رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای
فرس بیرون فکن میدان فراخست تو سرسبزی و دولت سبز شاخست
زمانه نغز گفتاری ندارد و گر دارد چو تو باری ندارد
همائی کن برافکن سایه برکار ولایت را به جغدی چند مسپار
چراغند این دو سه پروانه خویش پدیدار آمده در خانه خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی که مشرق تا به مغرب روشناسی
چو تو حالی نهادی پای در پیش به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری هم اقلیم سخن بیند سواری
به تندی گفتم ای بخت بلندم نه تو قصابی و من گوپسندم
مدم دم تا چراغ من نمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد