سخنی چند در عشق

گر آتش در زمین منفذ نیابد زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم خرد را دیده خواب‌آلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهره‌مند از وی خسیسی به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این اربد نویسند به مزد من گناه خود نویسند