در پژوهش این کتاب

مرا چون هاتف دل دید دمساز بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود دیرست فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه نوش سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل بهمت ساز بردار درین پرده به وقت آواز بردار
کمین سازند اگر بی‌وقت رانی سراندازند اگر بی‌وقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند کز این کردند سوسن را زبان‌بند
سخن پولاد کن چون سکه زر بدین سکه درم را سکه می‌بر
نخست آهنگری باتیغ بنمای پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن عادت بیش گردد سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند که در بسیار بد بسیار گیرند
ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار دشنامی عظیم است
سخن جانست و جان داروی جانست مگر چون جان عزیز از بهر آنست
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند که جانی را به نانی می‌فروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند
نه بینی وقت سفتن مرد حکاک به شاگردان دهد در خطرناک